کودکان هنگام یادگیری زبان، تمام آنچه را میشنوند، جدی نمیگیرند. آنها فقط ورودیهایی را جدی میگیرند که آن را بفهمند یا حداقل بدانند که داستان از چه قرار است و در مورد چه چیزی صحبت میشود.
زبانشناسها به این نوع ورودی میگویند “ورودی قابل فهم” یا Comprehensible Input؛ یعنی اطلاعاتی که از محیط دریافت میکنیم و آن را درک میکنیم اما نمیتوانیم آن را تولید کنیم.
این تئوری اولین بار توسط دکتر کراشن، زبان شناس و متخصص در حوزه یادگیری و توسعه زبان ارائه شد.
اجازه بدهید برای شفافتر شدن این مفهوم، یک مثال بزنیم:
اگر یک کلوچه را برای اولین بار به یک کودک نشان دهیم و بگوییم “کلوچه میخواهی؟”، او میداند منظور ما چیست. میداند منظور همان شی جدیدی است که روبروی او قرار دارد. حال اگر کلوچه را کنار بگذاریم و دوباره بگوییم “کلوچه”، به احتمال زیاد به آن نگاه میکند یا ذهن او متوجه آن شی میشود.
اشیاء فیزیکی (مانند کلوچه)، حرکات و زبان بدن اطرافیان (مانند لبخند و اخم) و هر نوع تعامل واقعی بین کودک و اطرافیانش برای تمام کودکان دنیا قابل فهم است و به آنها کمک میکند تا اولین کلمات زبان مادریشان را یاد بگیرند و در واقع اولین ورودیهای قابل فهم را دریافت کنند:
کودک میداند کلمهای مانند کلوچه که اولین بار است میشنود همان چیز خوشمزهای است که مادر دارد به او میدهد.
دفعه بعد، اگر مادر کلوچه هم در دست نداشته باشد، اما کلمه کلوچه را بر زبان بیاورد، کودک میداند که منظور او چیست.
میتوانیم به آنچه دریافت میکنیم اما نمیفهمیم، ورودی غیر قابل فهم بگوییم.
مگر آنکه از قبل و از طریق تعامل و به کمک شی فیزیکی و زبان بدن، به اندازهای به او کلمه و زبان یاد داده باشیم که به اندازه کافی ورودی قابل فهم از تلویزیون دریافت کند و به کمک همین ورودیها، بتواند مهارتهای زبانی خود را به همان روش کودکانه توسعه دهد.
از نظر علمی میدانیم که این فرآیند پیچیده را بخشی ویژه مغز کودک انجام میدهد که مربوط به زبان است و کار آن یادگیری زبان است. متخصصان در جزئیات، اختلافاتی در زمینه نحوه عملکرد این ماشین دارند اما همگی توافق دارند که کار اصلی آن شکستن و خرد کردن الگوهاست.
به کمک این سیستم و روش، هر کودک شش سالهای میتواند جملهای که از والدین خود میشنود را به بخشهای کوچکتر بشکند و به صورت خودکار، اصول گرامر را بفهمد و آنها را در حرفهای خود رعایت کند.
خوشبختانه این بخش از مغز، هیچوقت از کار نمیافتد (یکی از دلایل آن، فرضیه ترتیب طبیعی کراشن است). بنابراین ما بزرگسالان هم میتوانیم و ضروریست که برای یادگیری زبان از آن استفاده کنیم.
فرضیه ورودی
دکتر کراشن، به کمک این فرضیه، نحوه فراگیری زبان دوم را شرح میدهد. تمرکز اصلی این اصل روی فراگیری (acquisition) در مقابل یادگیری (learning) است.
طبق این فرضیه، اگر زبان آموز در معرض ورودی قابل فهم، یعنی نوعی از ورودی که یک سطح از سطح فعلی او کمی دشوارتر باشد، قرار بگیرد، با یک ترتیب طبیعی، پیشرفت میکند و سطح زبان او بهتر میشود.
برای مثال، اگر شخصی در سطح الف قرار دارد، فراگیری زبان وقتی اتفاق میافتد که ورودی قابل فهم، یعنی ورودیای که یک سطح بالاتر است (سطح ب) را دریافت کند (بخواند یا بشنود).
نکته مهم این است که افراد مختلف در سطوح مختلفی هستند. به همین دلیل کراشن پیشنهاد میکند که از یک “ورودی ارتباطی طبیعی” یا natural communicative input استفاده شود تا هر کس، مقداری ورودی سطح ب دریافت کند و بتواند سطح خود را ارتقا دهد. به عبارتی در یک محیط تعاملی، هر کس به اندازهای ورودی متعلق به یک سطح بالاتر را دریافت میکند.
البته اگر شخص به صورت خودآموز مشغول یادگیری زبان باشد، راحتتر میتواند ورودی و محتوای یک سطح بالاتر و دشوارتر را انتخاب کند.
دکتر کراشن، نظریه ورودی را در سال ۱۹۸۵ در کتابی با همین (Input Hypothesis) عنوان منتشر کردند. پس از آن ده ها مقاله و کتاب در مورد آن نوشته شده است. آخرین کار خود ایشان، مقاله تکمیلی بود که در سال ۲۰۱۸ منتشر کردند. در این مقاله، همچنان یافته های قبلی را تایید می کرد اما در آن روی المان جذاب بودن ورودی، تاکید بیشتری شده بود.
اجازه بدهید این درس را با نقل قولی ساده اما بسیار مفید از دکتر کراشن به پایان ببریم: